من تنها هستم اما تنها من نیستم
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین من اینجا بس دلم تنگ است  
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک با رضایت طرفین
برای تبادل لینک اول کلبه من رو با نام من تنها هستم اما تنها من نیستم و آدرس baya.LXB.ir لینک کن بعد مشخصات خود را در زیر بنویس . در صورت دیدن لینک کلبه من در سایت شما لینکتان به طور خودکار در کلبه من قرار میگیرد.





نوشته ای به یادگار از طرف دوستم T.R.S

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.
خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم…
خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است
خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدایا ! امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟
خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم
خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد
خدا: ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده
او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید
خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست
ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!
خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد
ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد…
بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم
که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری!!!!

 

:) مرسی ولی تنبلی نکن خودت :)


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من درد دل با خدا
[ یک شنبه 17 دی 1391 ] [ 1:31 ] [ baya ]

باران که می بارد

باران می بارد...
به حرمت کداممان،
 
 
 
نمیدانم!!!
 
 
من همین قدرمیدانم؛باران صدای پای اجابت است.
 
 
خدا با همه جبروتش دارد ناز میخرد
 
 
نیاز کن...

 

 
 
 
مرا نیز دعا کن!
 
 
 

موضوعات مرتبط: درد دل با خدااحساسات من
[ جمعه 15 دی 1391 ] [ 1:6 ] [ baya ]
[ سه شنبه 12 دی 1391 ] [ 22:55 ] [ baya ]
خدا جون ميشه امشب تو منو تو بغل بگيري؟
آروم تو گوشم بگي :
 
وقتشه كه بميري!!
وقتشه بیای پیشم!!
وقتشه عزیزم
وقتشه
                                 بیا

 


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من درد دل با خدا
[ سه شنبه 12 دی 1386 ] [ 22:29 ] [ baya ]
دلتنگـــــــــــــــــ شده ام خدا......
آدم خـــــــــــوب قصه های من.........!!
دلتنگتــــــــــ شده ام، حجمش را میخواهی.................؟؟؟
خــــــــدا را تصور کن…
عکس در حال بارگذاری است. لطفا چند لحظه صبر کنید.

موضوعات مرتبط: غم نوشته های من درد دل با خدا
[ سه شنبه 12 دی 1391 ] [ 22:14 ] [ baya ]
آدمها چه موجوداتی دلگیری هستند
وقتی سوزنشان را نخ میکنی
تا برایت دروغ ببافند ...
چقدر میچسبد سیگارت را در گوشه ای بکشی
و هیچ کس با خنده های تو / به عقده هایش پی نبرد
 

از آدم ها دلگیرم
که خوب های خودشان را از بد ِ تو / مو شکافی میکنند
و بدهایشان را در جیب های لباس هایی
که دیگر از پوشیدنش خجالت میکشند / پنهان میکنند
از اینکه ژست یک کشیش را میگیرند وقتی هوای اعتراف داری
و درد هایت را که میشنوند
خیالشان راحت میشود هنوز میتوانند کمی خودشان را از تو / کشیش تر ببینند

از آدم ها دلگیرم
وقتی تمام دنیایشان اثبات کردن است
همین که گیرت بیاورند
تمام آنچه را که نمی توانند به خورد ِ خودشان دهند به تو اثبات می کنند
به کسی غیر از خود / برتری هایشان را آویزان کنند
تا از دور به کلکسیون افتخاراتشان نگاه کنند
و هر بار که ایمانشان را از دست دهند / آنقدر امین حسابت میکنند
که تو را گواه میگیرند
ایمانشان که پروار شد با طعنه میگویند :
این اعتماد به نفس را که از سر راه نیاورده ام

از آدم ها عجیب دلگیرم
از اینکه صفت هایشان را در ذهنشان آماده کرده اند
و منتظر مانده اند تا تکان بخوری و ببینند به کدام صفت مینشینی
و تو را هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند
خنده ات بگیرد که چقدر شبیهشان نیستی
دردشان بیاید ... و انتقامش را از تو بگیرند ...
تا دیگر به آنها این حس را ندهی که کسی وجود دارد که شبیهشان نیست
از آدم ها دلگیرم
که گرم میبوسند و دعوت میکنند
سرد دست میدهند و به چمدانت نگاه میکنند
دلت ....
دلت که از تمام دنیا گرفته باشد / تنها به درد بازگشت به زادگاهت میخوری

دلم گرفته است ... همین را هم میخوانند و باز خودشان را
آن مسافر آخر قصه حساب میکنند ...



موضوعات مرتبط: غم نوشته های من درد دل با خدااحساسات من تجربه های منسخنان من دست نوشته های من نوشته های من
[ چهار شنبه 3 آبان 1386 ] [ 20:3 ] [ baya ]

دلم گرفته ، ناراحتم یکی بهم کمک کنه خرد شدم دارم داغون می شم خدا چرا زنده هام خــــــــــــــــــــــــــــــــدا چرا ببختم همیشه گفتن ناشکری نکن به زیر دستیات هم نگاه کن می بینی تو خوشبختی خیلی خوشبختی ولی دیگه زیر دستی نمونده من خودم زیر پا دارم له میشم اونی که زیر دسته منه خوشبخته چون حداقل دیگه عمرش تموم شده یکی هست واسه دلتنگیام ولی ارزش داره بخاطر خودم ناراحتش کنم اون هم مشکلاتی داره

بگذر از نی من حکایت می کنم

وز جدایی ها شکایت می کنم

ناله های نی از آن نی زن است

ناله های من همه مال من است

نه نمی شه

نمیشه ه روز بدون غم بگذره نمی شه یه روز بدون اینکه بحث و جدلی داشته باشی شب بشه خنده ی جانم را نمی شنوی چون که دهانم به خنده گشوده است .

بگو کیستی که در سیاهی شب زمزمه می کنی

کیستی تو که حجابت تا ستارگان فرا گستر می شود ؟

سفید پوستی بینوایم که فریبم داده و به دورم افکنده اند

سیاه پوستی که داغ بردگی بر تن دارم

سرخپوستی رانده از سرزمین خویش

مهاجری هستم چنگ افکندهبه امیدی که دل در آن بسته ام

اما چیزی جز همان تمهید لعنتی دیرین به نصیب نبرده ام

که سگ سگ را می درد و توانا ناتوان را لگد مال می کند

من جوانی هستم که حال دگر باید گفت بودم

من جوانی بودم سرشار از امید و اقتدار که که گرفتار آمده ام

من آن انسان که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد

بینواترین کسی که سالهاست دست به دست می گردد

من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را به جست و جوی

آنجه می خواستم خانه ام باشد در نوشتم


خدا چکار کنم چرا آزاد نمیشم چرا اینجا گرفتارم خدا کمکم کن اگر دیگه واست ارزش داشته باشم

 

بگذر از نی من حکایت می کنم

وز جدایی ها شکایت می کنم

شرحه شرحه سینه می خواهی اگر

من خودم دارم مرو جای دگر

بگذر از نی من حکایت می کنم

نی کجا این نکته ها آموخته

نی کجا داند نیستان سوخته

بشنو از من بهترین راوی منم

راست خواهی هم نی و هم نی زنم

 


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من درد دل با خدااحساسات من
[ یک شنبه 22 مرداد 1391 ] [ 22:9 ] [ baya ]

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ای پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را بازکرد و نامه ی داخل آن را خواند:
امیلی عزیز،
عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.
“با عشق، خدا“

امیلی همان طور که با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکر ها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: من، که چیزی برای پذیرایی ندارم!

پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن ومرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.
مرد فقیر به امیلی گفت: “خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟”
امیلی جواب داد: “متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام”
مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: ” آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید”
وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آ‎نها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد وبرایش دعا کرد.
وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور که در را باز میکرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:
امیلی عزیز،
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،

” با عشق.. خدا”


موضوعات مرتبط: درد دل با خدااحساسات من
[ یک شنبه 15 مرداد 1391 ] [ 1:31 ] [ baya ]

دلـــــمــــ ، یڪ ڪوچـــهـِ مـےخـــواهد ، بـے بن بستـــــ … و یڪـ خـــدا ڪهـِ با ـهمـ ڪمــــے راه برویــــمـ. .



موضوعات مرتبط: درد دل با خدا
[ دو شنبه 26 تير 1391 ] [ 13:52 ] [ baya ]

 

ای پنجره ی عزا گرفته
در حنجره ام صدا گرفته
آن نور که گرم و مهربان بود
مهر از سر جمع ما گرفته

شايع شده قهر کرده خورشيد

يا راه به نا کجا گرفته
خورشيد که آتش مذابست
مثل دل من چرا گرفته
گلدسته به شانه های مسجد
دستی ست که بر دعا گرفته
پرسيد کسوف چيست ؟ طفلی
گفتند دل خدا گرفته

 


موضوعات مرتبط: درد دل با خدا
[ یک شنبه 25 تير 1391 ] [ 12:29 ] [ baya ]
کودکي انديشيد:که خدا چه مي خورد؟چه مي پوشد؟و در کجا منزل دارد؟ندایی آمد که: او غم بندگانش را مي خورد ،گناهانشان را مي پوشد و در قلب شکسته آنان ساکن است



موضوعات مرتبط: درد دل با خدا
[ دو شنبه 19 تير 1391 ] [ 12:16 ] [ baya ]

خواستم از موندن بخونم و بنویسم

ولی نموندم

خواستم از رفتن بخونم و بنویسم

ولی نرفتم

موندم از کی بخونم و بنویسم

کسی نبود کسی نیست کسی نخواهد بود چون نه کسی می مونن و نه همه میرن

درد زیاده ولی مهم اونه که چیو درد بدونی

درد زیاده ولی مهم اینه از کدوم بخونی

من از چی بخونم از بی کسی

از در به دری

از بی وفایی

از چی؟

درد زیاده ولی عمقش مهمه !

درد زیاده ولی دردش مهمه !

آه .......................

گفتم کویرم ولی بزرگ نیستم

گفتم دریای سیاهم ولی باز هم بزرگ نیستم

گفتم چشمه باز هم بزرگه

گفتم رود ولی جریان ندارم

گفتم آبگیر دیدم جا ندارم

گفتم مرداب دیدم کسی ندارم

من از چی بخونم من از کدوم درد بخونم

همه درد دارن ولی اندازه دارن

من درد دارم ولی اندازه ندارم

ترازو

نه ترازو هم ندارم آخه هیچ ترازویی نمی خونه وزن درده منو

دلیل می خوام چرا نباید دنیا اومدنمون دست خودمون باشه ؟

چرا؟

چرا نباید مرگمون دست خودمون باشه و می گن جهنمی؟

چرا؟

چرا باید اونقدر که می خوام نباشم ؟

چرا اونقدر که می خوام داشته باشم ندارم ؟

چرا ؟چرا؟چرا ؟........................................

چرا اونچیزی رو که من می خوام همه دارن ولی من ندارم

چرا باید زندگی واسه خیلیا جور دیگه بشه و واسه من اینطوری

چرا باید واسه یکی از آسمون بباره و برای من از زمین میاد بیرون

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ولی با این همه وجود باز هم می گم بی خیال .....بی خیال .......بی خیال .... بیخیال


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من درد دل با خداسخنان من دست نوشته های من نوشته های من
[ چهار شنبه 9 آذر 1390 ] [ 15:4 ] [ baya ]

سنگینی باری که خدا بر دوش ما می گذارد  آنقدر نیست که ما را خرد کند بلکه به اندازه ای است که زانوی ما را برای دعا خم کند.....


موضوعات مرتبط: درد دل با خدا
[ پنج شنبه 5 آبان 1390 ] [ 13:7 ] [ baya ]

دل ناله کند از من ، من ناله کنم از دل ، یارب تو قضاوت کن دیوانه منم یا دل . . . ؟


موضوعات مرتبط: درد دل با خدااحساسات من سخنان من دست نوشته های من نوشته های من
[ یک شنبه 3 مهر 1390 ] [ 13:45 ] [ baya ]

من شکایت دارم از روزی که دنیا آمدم بی خبر بی میل خود تنها به اینجا آمدم بی خبر زندانی دنیا شدم آخر چرا؟ من مگر گفتم خدا میخواهم این ویرانه را



موضوعات مرتبط: درد دل با خداسخنان من
[ یک شنبه 3 مهر 1390 ] [ 13:39 ] [ baya ]

خدایا

کودکی که می داند گریه های مادرش، تن فروشی های خواهرش، دست های پینه بسته پدرش و گرسنگی خودش، همه از بی پولیست، چگونه در مدرسه بنویسد که علم بهتر است



موضوعات مرتبط: غم نوشته های من درد دل با خداتجربه های مندست نوشته های من نوشته های من
[ یک شنبه 27 شهريور 1385 ] [ 1:27 ] [ baya ]


خدا گفت: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من. ماجرایی که باید بسازیش.

شیطان گفت: تنها یک اتفاق است. بنشین تا بیفتد.

آنان که حرف شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد. مجنون اما بلند شد، رفت تا لیلی را بسازد.

خدا گفت: لیلی درد است. درد زادنی نو. تولدی به دست خویشتن.

شیطان گفت: آسودگی ست. خیالی ست خوش.

خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.

شیطان گفت: ماندن است. فرو رفتن در خود

. خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.

شیطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک.

خدا گفت: لیلی سخت است. دیر است و دور از دست.

شیطان گفت: ساده است. همین جایی و دم دست.

و دنیا پر شد از لیلی های زود. لیلی های ساده اینجایی. لیلی های نزدیک لحظه ای.

خدا گفت: لیلی زندگی ست. زیستنی از نوعی دیگر.

لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود. مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد


موضوعات مرتبط: درد دل با خدانوشته های من
[ یک شنبه 30 شهريور 1390 ] [ 10:0 ] [ baya ]

شبی در کنج میخانه گرفتم تیغ بر دستم

بگفتم یا کریم الله تو فکر کردی که من مستم

تو فرعون را خدا کردی تو شیرین را زفرهادش جدا کردی

سپردی تیغ برظالم به مظلومان جفا کردی

سپس گفتی مشو کافر تو فکر کردی که من مستم !

تو هابیل را فراری دادی وقابیل را غرق خون کردی

تو طفلان زیادی را زمادرها جدا کردی

تو چشم بی گناهی را به اشک آشنا کردی

سپس گفتی مشو کافر تو فکر کردی که من مستم !

به ناگه برکشیدم تیغ بران برکف دستم

بگفتم یا کریم الله تو می دانی که من مستم!

تو رحمانی تو یزدانی تو در آیات قرآنی

من ابله من کودن ندانستم چه ها گفتم

خداوندا خداوندا تو خود دانی که من مستم!

تو خود بگذر زایرادم تو می دانی که مستم نو می دانی که من مستم...


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من درد دل با خدا
[ یک شنبه 27 شهريور 1390 ] [ 1:11 ] [ baya ]


خوشبختی، ساختن عروسک کوچکیست از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر...
به همین سادگی،
به خدا به همین سادگی؛
اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر...
خوشبختی را در چنان هاله‌ای از رمز و راز، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده‌ی ادراک‌ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده در شناختنش شویم...
خوشبختی همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است...


موضوعات مرتبط: درد دل با خداتجربه های منسخنان من
ادامه مطلب
[ شنبه 26 شهريور 1390 ] [ 23:35 ] [ baya ]

خوشبختی را دیروز به حراج گذاشتی (خدا) ،

ولی حیف که من زاده امروزم ،

خدایا جهنمت فرداست

پس چرا من امروز می سوزم

دلتنگم و با هیچکس میل سخن نیست،

کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست،

گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد،

آزرده دلان را سرگلگشت چمن نیست

زندگی غمکده ای بیش نبود و نیست،

سهم ما جز غم و تشویش نبود و نیست

،به کدام خاطره اش خوش باشیم

که کدام خاطره اش نیش نبود


موضوعات مرتبط: درد دل با خدا
[ شنبه 26 شهريور 1390 ] [ 23:22 ] [ baya ]

موضوعات مرتبط: درد دل با خدا
[ شنبه 26 شهريور 1390 ] [ 19:9 ] [ baya ]
درباره وبلاگ

من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم اگر به خانه ی من آمدی ، برای من ای مهربان ! چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
امکانات وب

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 2
بازدید کل : 176743
تعداد مطالب : 184
تعداد نظرات : 95
تعداد آنلاین : 1